به گزارش ایکنا، ساعد باقری، شاعر و پژوهشگر ادبی، در بخش سوم «ملکوت آرامش» میگوید: گاهی اصطلاحاتی در زبان پیران روشنضمیر و مشایخ صاحبدل هست که شاید برای ما قدری دشوار باشد، از جمله آنها اصطلاح وقتِ وقت است. اینکه بعضی کارها زمان خاصی دارد و میگویند فلان روز و ساعت این ذکر مناسب است.
تمثیل روشن تعبیر وقتِ وقت این است که میوه در فصل خاصی کشت و رسیده میشود و اگر این کار همان موقع انجام نشود، شیرینی و گوارایی آن مانند میوهای نخواهد بود که به موقع و با مراقبت و در معرض نور کافی رشد میکند. البته مفهوم وقت وقت شاید در ماه مبارک برای ما مردم عادی ملموستر باشد.
گفتهاند که بهترین طاعت، تقواست. تقوا زمینه سلبی دارد، یعنی بازداشتن بدن و حفظ کردن چشم، گوش و زبان از نادیدنیها، ناشنیدنیها، ناگفتنیها و نارواها. همچنین، آن را در شمار طاعت برشمردهاند، زیرا مستلزم مجاهدتهایی در درون است. در این ماه به محض اینکه تصمیم میگیریم غیبت نکنیم یا عصبانی نشویم و بر خشم خود غلبه کنیم، متوجه میشویم که لحظه به لحظه امکان آن کارها هست. در واقع وقتی میخواهیم خود را حفظ کنیم، میبینیم که چقدر بیعنان بودهایم.
در رساله قشیریه نقل شده که به بزرگی گفتند فلانی به مرتبتی رسیده که بر سر آب گام برمیدارد. گفت: نزدیک من خدای عز و جل او را که توفیق مخالفت دائم با ابلیس و هوای نفس داده است، بزرگتر است از آنکه اندر هوا پرد.
داستان زاغ و راسو در مرزباننامه، که نثری بسیار زیبا و باشکوه دارد، بر این نکته تأکید میکند که مبارزه با دشمنان درون و بیرون را باید همواره در خود زنده داشت و هیچ وقت نباید خود را از مکر و خصومت خصم آسوده دید.
حکایت زاغ و راسو از این قرار است که در مرغزاری دلکش و سرسبز زاغی بر سر درختی آشیان کرده بود و مدتها در آن مکان عالیمنظر سکونت داشت. روزی راسویی در آن نواحی گذشت و چشمش به آن مقام افتاد. دلش همانجایگه خیمه اقامت بزد و در پای همان درخت خانهای بنیاد کرد و با خود گفت:
بایگه یافتی، بپای مزن/ دستگه یافتی، ز دست مده
زاغ را از اقامت راسو در آن محل دل از جای برخاست و به اندیشه مزاحمتش خاطر تیره داشت و گفت: اکنون باید دفع این دشمن کنم، اما بهتر که از در انبساط و تلطف و دوستی درآیم. بدین اندیشه از درخت فروپرید و نزدیک راسو رفت و سلام کرد و تحیت به جای آورد. راسو اندیشید که این زاغ به ناپاکی و بدگوهری موصوف است و ما هر دو همیشه دندان دشمنی بر یکدیگر فشردهایم. بیشک به کید و مکر آمده است. اگر من از حیله او غافل بمانم، مباد که تدبیرِ او بر من مسلط آید و پشیمانی من از آن پس سودی ندارد.
پس از جای بجست و چنگال در پر و بالِ زاغ محکم کرد. زاغ گفت: جوانمردا، من از سرِ خلوص به مصاحبت تو روی آوردم، موجب این آزار چیست؟ راسو گفت: ای زاغ، راست میگویی ولی...
چون هرچه تو میکنی مرا معلومست/ خود را بغلط چگونه دانم افکند؟
خاطر من از سرّ درون تو آگاه است. چنانچه آن پیاده از سرّ درون سوار آگاه بود، زاغ گفت: کدام پیاده و کدام سوار؟...
ادامه حکایت را در بخش بعدی ببینید.
انتهای پیام